درسی از کلاغ و خرس

خوب گوش کن ببین چی میگم...

یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن کلاغه سفارش چایی میده چایی رو که میارن

یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار

مهمون دار میگه چرا این کارو کردی؟

کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی! چند دقیقه میگذره باز کلاغه

سفارش نوشیدنی میده باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار

مهمون دار میگه : چرا این کارو کردی؟

کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی !

بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره

خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه …

مهمون دارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن قهوه رو که میارن

یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهمون دار مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟

خرسه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی

اینو که میگه یهو همه مهمون دارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن

که بندازنش بیرون خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه

کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیاری !!!!!!!!


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : دو شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

زندگی صحنه یکتا هنرمندی ماست        هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست خرم               آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

 

هر روز در سازمان دو گروه از کارکنان وجود دارند؛

دسته اول گروهی که محل کار را تنها محیطی میبینند که ساعاتی در ان می گذرانند تا گذران زندگی کنند و روز را به شب بیاورند،انها تمام طول روز لحظه شماری میکنند تا ساعت کار تمام شود و از انجا فرار کنند و تازه بگویند "حال برویم زندگی کنیم"برای آنها کار زندگی نیست بلکه لحظاتی است که انان را از زندگی باز میدارد.

در مقابل دسته ی از افراد هستند که کار را خود زندگی میدانند و با کار زندگی می کنند.آنها کار را محلی برای پیشرفت و توان مندی هایشان می دانند و در پایان روز به ارز یابی خود مینشینند که با خود چه ساخته اند-حدود 75%ز زمان بیداری بزرگ سالان صرف انجام کار مربوط به شغلشان میشود.

حقیقت این است که در دنیای واقعی شرایطی وجود دارد که مارا از جستجوی کار ایده آل باز می دارد بخاطر مسئولیتهای مهمی که در قبال افراد خانواده و مسیر زندگی داریم آنچنان دچار فشار و استرس هستیم که دیگر وقت و انرژی لازم برای انتخاب یک راه حل جدید پیدا نمیکنیم و گاه انقدر کار امروز را به فردا می اندازیم که به ناگاه میبینیم مدت زیادی گذشته و هنوز فردای مورد نظر نرسیده مانند

 "داستان مرد یخی می آید-یو جین اونیل-مردی که برای قدم زدن از محل کارش تا منزل انقدر فردا فردا نمود و هر روز بهانه ای چون هوا روزگار خستگی کار سنگین و... آورد که بالاخره به درد مفاصل دچار شد و دیگر نمی توانست آن مسیر را قدم زنان بپیماید".

 

داستان ماهی

خانواده ای از شهری به شهر سیاتل نقل مکان میکنند که بعد از مدت کوتاهی پدر خانواده میمیرد و ماری جین مادر خانواده که در شرکت فرست گارنتی کار میکرد سرپرست قسمتی از شرکت بزرگ بود و با دو فرزندش به ادامه زندگی پرداخت،سه سال از مرگ همسرش می گذشت و توانست در ان سالها شهرت خوبی هم در این شرکت به دست بیاورد او تنها کسی بود که همیشه اول از همه وارد محل کارش میشد و اخراز همه نیز کار را ترک میکرد.


موضوعات مرتبط: مدیریتیداستان

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

شعبده بازی

یک روز رئیس یک شرکت در رستورانی، واقع در مرکز شهر ناهار می‌خورد. وسط ناهار بود که صدای آشنای ۴ نفر را از غرفه کناری شنید. بحث آنقدر شدید بود که او نمی توانست استراق سمع نکند. او می‌‌‌شنید که هر یک از مدیران با غرور درباره قسمت خود داد سخن می‌دادند. مهندس ارشد بخش تولید می گفت: “بحثی نیست، بخشی که مهمترین کمک را به موقعیت یک شرکت می کند بخش تولید است. اگر شما در شرکت خود تولید خالص نداشته باشید، پس هیچ دستاوردی نخواهید داشت.” مدیریت عملکرد

ناگهان مدیر بخش فروش، وسط حرف او پرید و گفت: “اشتباه است! بهترین تولید دنیا بی فایده است مگر اینکه برای فروش آن، بخش فروش و بازاریابی نهایت سعی خود را بکند.”

معاون سازمان که مسئول روابط عمومی و همگانی بود، نظر دیگری داشت و می‌گفت: “اگر شما درون و برون شرکت تصویر خوبی نداشته باشید، شکست حتمی است. هیچ کس محصول شرکتی را که مورد اطمینان نیست نمی‌خرد.”

دیگر معاون رئیس که مسئولیت روابط انسانی سازمان را به عهده داشت، در واکنش به او گفت: “ما همه می دانیم که قدرت یک شرکت بر پایه افراد آن شرکت است. یک شرکت با افرادی که شخصا” دارای انگیزه قوی منفی هستند، به بن بست می‌رسد.”

هر یک از چهار مرد بلند پرواز در زمینه مودر علاقه خود بحث می کردند. بحث ادامه یافت تا این که رئیس ناهار خود را تمام کرد. او هنگام بیرون رفتن از رستوران کنار غرفه آنها ایستاد و گفت: “آقایان محترم، من ناخودآگاه به صحبت های شما گوش کردم و از افتخاری که هر یک از شما در قسمت خود بدست آورده اید، لذت بردم، اما باید بگویم که تجربه به من نشان داده است همه شما اشتباه می‌کنید. هیچ بخشی از یک شرکت به تنهایی مسئول موفقیت آن نیست. اگر شما به عمق مساله فکر کنید، در می‌یابید که مدیریت یک شرکت موفق درست مثل شعبده بازی است که سعی می‌کند ۵ توپ را در هوا نگه دارد. چهار عدد از این توپ ها نارنجی هستند و روی یکی از آنها نوشته شده است : “تولید”. روی دیگری نوشته شده است: “فروش”. روی توپ دیگر نوشته شده “روابط عمومی و همگانی ” و روی توپ چهارم نوشته شده : “مردم”. علاوه بر این چهار توپ نارنجی ، یک توپ قرمز وجود دارد. روی این توپ قرمز نوشته شده است: “سود”. همیشه شعبده باز باید به خاطر داشته باشد که هر چه اتفاق بیفتد نباید توپ قرمز را روی زمین بیندازد.”

حق با او بود. یک شرکت با بهترین میزان تولید، عالیترین وجه در بین مردم، داشتن افراد بسیار متعهد و پشتیبانی مالی بسیار بالا، بدون سود به زودی دچار مشکل می‌شود. مشکلی که به سرعت ۵۰۰ شرکت موفق را به یک خاطره تبدیل می کند.

شرح حکایت

در اغلب سازمانها بعضی از مدیران و بخشها، نقش خود را کلیدی و یا اصل و بقیه را حاشیه می‌پندارند و اهمیت و جایگاه خود را بیش از بیش در سازمان بزرگ می‌پندارند به گونه ای که نقش دیگران را نادیده می‌انگارند و از این نکته غافلند که سازمان آنها در حقیقت یک سیستم بهم پیوسته است و موفقیت هر عضو از اعضا وابسته به سایرین است.

می‌توان گفت که توپ قرمز، هدف یک سیستم یا سازمان است و توپ‌های سفید، وسیله رسیدن به آن هدف هستند، نه خود هدف. معمولاً جابجایی در اهداف به دلیل نگرش اشتباه در مورد هدف و وسیله رخ می‌دهد.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چگونه اعتماد سازی سازمانی به وجود آوریم

کی از پژوهشگران می‌گوید: «زمانی که کودکی هفت‌ساله‌‌ بودم، مادرم من و برادرم را در کلاس شنا ثبت‌نام کرده بود‌. من موقع شنا کردن، از ترس غرق‌شدن مرتب دست‌وپا می‌زدم‌. این ترس همیشه موقع شنا کردن همراهم بود‌. من این نکته را به‌خوبی می‌دانستم که هر روز که به استخر می‌روم، زندگی‌ام در دست مربیان قرار‌دارد اما با این حال، هر روز برای شنا کردن به استخر می‌رفتم چون به‌عنوان یک شناگر خردسال یاد گرفته بودم که به مربی خود اعتماد کنم‌. مربی من آدمی مصمم بود‌. او همیشه به نگرانی‌ها و ترس من توجه می‌کرد و همواره صادقانه در‌ مواقع گرفتاری به کمکم می‌شتافت و مرا نجات می‌داد و هرگز اجازه نمی‌داد که در استخر غرق شوم‌.»

 

اکنون سؤال این است: «‌آیا کارکنان‌، مشتریان و مراجعین، به شما به‌عنوان یک مدیر این اعتماد را دارند که نگذارید در دریای مشکلات غرق شوند و به کمک‌شان بشتابید‌؟» اگر می‌خواهید دیگران به شما اعتماد کنند، ‌توصیه‌‌های زیر را رعایت کنید‌:

 

 - به تعهدها و قول‌های خود پای‌بند باشید‌: اگر شک دارید که نمی‌توانید به قول‌تان عمل کنید، هیچ‌گاه قول ندهید. اگر اعتماد از بین رفت، دیگر باز‌نمی‌گردد‌.

 

- خوب گوش کنید‌: افراد به کسانی اعتماد می‌کنند که آنان را درک کنند‌.

 

- رازدار باشید‌: اگر می‌خواهید اعتماد را در قلب کسی نابود کنید، اطلاعات محرمانه و اسرار‌ او را فاش کنید‌.

 

- در دسترس باشید‌: وقتی مدیران همیشه در دسترس کارکنان باشند، اعتماد شکل می‌گیرد‌. سازمان‌های موفق و برتر همواره دارای مدیرانی دلسوز و دست‌یافتنی هستند‌.

 

- احترام بگذارید‌: افراد مؤدب از طریق توجه به علایق و نیازهای دیگران و ارضای آن‌ها، فضایی توأم با اعتماد به‌وجود می‌آورند‌.

 

- منصف باشید‌: مردم و کارکنان دوست دارند با کسانی کار کنند که رفتاری قابل پیش‌بینی داشته باشند و در تصمیم‌گیری و رفتارشان، عدالت را رعایت کنند‌.

 

- مشارکت کنید و همواره به‌دنبال کمک به دیگران باشید‌: همکاری شما در شرایط دشوار، نشان‌دهنده‌ی علاقه‌تان به کمک به دیگران است‌.

 

- بهانه‌تراشی و ملامت نکنید‌: اگر خطایی کردید، صادق باشید و آن‌را بپذیرید‌. از ملامت دیگران خودداری کنید‌. توجیه‌، بهانه‌تراشی و سرزنش کردن دیگران، اعتبار شخص را کاهش داده و اعتماد را از بین می‌برد‌.

 

- پاسخ‌گو باشید‌: در مورد اعمال‌تان پاسخ‌گو و مسؤولیت‌پذیر باشید‌. وقتی افراد در قبال اعمال‌شان پاسخ‌گو نباشند، دیگر به آنان اطمینان نمی‌کنند که بتوانند پاسخ‌های روشن و صحیح دریافت کنند‌. یک سازمان یا فرد به شرطی رشد می‌کند که در قبال اعمال خود پاسخ‌گو باشد‌.


موضوعات مرتبط: مدیریتیداستان

تاريخ : سه شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیردرختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد


موضوعات مرتبط: مدیریتیداستانآموزشی

تاريخ : جمعه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

یک روزنامه انگلسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
سوال مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است.
یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد.
اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟
بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است .


قبل از این که جواب رو ببینید کمی فکر کنید!


موضوعات مرتبط: مدیریتیداستان

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. 
دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید...
 

موضوعات مرتبط: مدیریتیداستان

تاريخ : چهار شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

هاروي مك كي مي گويد: «روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه ناگهان راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.»

سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد.»

بر روي كارت نوشته شده بود: «در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم.»

من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاي نيويورك در كره اي ديگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم. پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: «پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟ در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و فلاسك ديگري از قهوه مخصوص براي كسانيكه رژيم تغذيه دارند، هست.»

گفتم: «خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم».

راننده پرسيد: «در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه.»

 


موضوعات مرتبط: مدیریتیداستان

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |
تربيت غير خشونت آمیز
 
خاطره ای از آرون گاندی
دکتر آرون گاندی، نوۀ مهاتما گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ "ام ‌کی ‌گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند:
شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم. ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.
یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه ای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و، چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه بود.
وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: "ساعت 5 همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم." بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت 5/5 بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.
پدرم با نگرانی پرسید، "چرا دیر کردی؟" آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و بدین لحاظ گفتم، "اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم." ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.
مچ مرا گرفت و گفت، "در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم."
پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّه های تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم و پدرم را که به علّت دروغ احمقانه ای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.
همان جا و همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم. غالباً دربارۀ آن واقعه فکر میکنم و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه میکنیم، مجازات میکرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا میگرفتم. تصوّر نمیکنم. از مجازات متأثّر میشدم امّا به کارم ادامه میدادم. امّا این عمل سادۀ عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گویی همین دیروز رخ داده است. این است قوّۀ عدم خشونت.

موضوعات مرتبط: داستان

تاريخ : جمعه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

شاخص اقتصادی

شاه عباس از وزیر خود پرسید:"امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟

وزیر گفت:"الحمدالله به گونه‌ای است که تمام پینه‌دوزان توانستند به زیارت کعبه بروند!"

شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می‌بایست کفاشان به مکه می‌رفتند نه پینه‌دوزان، چون مردم نمی‌توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می‌پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم."

تحلیل حکایت:

1-  یک شاخص مناسب می‌تواند در عین سادگی بیانگر وضعیت کل سازمان باشد.

2- در تحلیل شاخص باید جنبه‌های مختلف را بررسی نمود. گاهی بهبود ناگهانی یک شاخص بیانگر رشدهای سرطانی و ناموزون سیستم است.


موضوعات مرتبط: مدیریتیداستان

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

تبادل کالا و انجام خدمات از زمان انسان های اولیه بدون هزینه نبوده است از این رونیاز به یک سیستم مالی در روابط انسانی دیده شده است که در طول تاریخ دچار تغییرات گسترده ای بوده. ملل مختلف در طی قرون سیستم مالی خود را داشته اند که البته برخی از آن ها بسیار عجیب بوده اند.

 سنگ های رای

یکی از عجیب ترین سیستم های مالی در تمام تاریخ به دوران باستان باز می گردد زمانی که تنها انسان ها سنگ را می شناختند. در این دوران پول ها از سنگ های بسیار بزرگی ساخته شده بودند که با یک سوراخ در میان آن ها نشانه گذاری می شدند. این سنگ ها هر کدام نزدیک به ۳ متر طول و ۸ تن وزن داشتند که حمل و نقل آن ها را بسیار سخت می کرد.


موضوعات مرتبط: اقتصادیداستانسمینار

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

یه روز یه ترکه...

یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخرهعوض اینکه کاهوهای خوب

 رو سوا کنه ، همه ی کاهو های نامرغوب رو سوا میکنه و میخره.ازش

می پرسندچرا اینکار رو کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری

هست،مردم همه کاهوهای خوب رو میبرند و این کاهوها روی دست او 

می مونند و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها رو میخرم. اینها رو هم

میشه خورد......

این ترکه کسی نبود جز :


عارف بزرگ،سید العرفا، استاد کل

" آیت الله سيد علي قاضي طباطبايي تبريزی"


موضوعات مرتبط: داستانسخن زیبافرهنگی

تاريخ : شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

متن حكايت

وقتي شما به شهر نيويورك سفر كنيد، جالب ترين بخش سفر شما هنگامي است كه پس از خروج از هواپيما و فرودگاه، قصد گرفتن يك تاكسي را داشته باشيد. اگر يك تاكسي براي ورود به شهر و رسيدن به مقصد بيابيد شانس به شما روي آورده است. اگر راننده ي تاكسي شهر را بشناسد و از نشاني شما سر در آورد با اقبال ديگري روبرو شده ايد. اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است و اگر راننده عصباني نباشد، با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد. خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد.

 هاروي مك كي مي گويد: «روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه ناگهان راننده اي با...


موضوعات مرتبط: مدیریتیداستان

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |
 
 
يكي از اساتيد دانشگاه شهيد بهشتي خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل ميكرد:
 
"چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
 
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟

موضوعات مرتبط: داستانفرهنگی

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

همشهری جوان: از خواب که پرید، آنقدر ذوق زده بود که همسرش را هم بیدار کرد. پرسید «چی شده؟» گفت «خواب دیدم.» پرسید «خیر باشه. چی خواب دیدی مگه؟» گفت «پیامبر را دیدم. من و آقای خمینی رفته بودیم مکه، داشتیم طواف می کردیم. حضرت رسول را دیدم که دارد به طرف ما می آید. خودم را کشیدم کنار، گفتم یا رسول الله! استادم از اولاد شماست. پیامبر آقا را بوسید، بعد با من روبوسی کرد.

بعد من از خواب بیدار شدم. هنوز داغی لب های پیامبر را حس می کنم.» خانم گفت: «حتما آقای سخنرانی های شما را تایید کرده.» گفت «نه. یک اتفاق مهمی می خواهد برای من بیفتد.» فقط سه شب به آن اتفاق مهم مانده بود.


موضوعات مرتبط: داستان

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

نقل کرده اند که نوشین روان عادل در شکارگاهی صید کباب کرد و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشین روان گفت: نمک به قیمت "اصلی خود"  بستان تا رسمی نشود "عادت نشود" و ده خراب نگردد. گفتند ازین قدر چه خلل آید؟

گفت: بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت "تا به این حد" رسیده.
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبى            برآورند غلامان او درخت از بیخ


موضوعات مرتبط: داستان

تاريخ : | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

aksnevis (3)


موضوعات مرتبط: داستان

تاريخ : | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

امروز هشتم آذر91 مطلبي به نقل از جناب آقاي مير كاظمي رئيس كميسيون انرژي مجلس ، پيرامون نرخ ارز درج شد. از معدود دفعاتي بود كه بنده مي بينم يك نماينده مجلس و يك مقام  مسئول به  فاكتورهاي اصلي تاثير گذار بر نرخ ارز شامل تورم داخلی و خارجی و تاثيرات ارزش دلار بین سایر ارز ها در محاسبه قیمت بازار داخلی اشاره و توجه مي كند كه بنده حقير هم با نظر ايشان كاملا موافقم و بر اين نكته تاكيد مي كنم كه به جاي طرح مسائلي مانند دلال بازي در بازار ارز و اسم بردن از فلان دلال _ كه هرچند در دامن زدن به بحث كاهش پول ملي بي تاثير نبودند و از آب گل آلود ماهي گرفتند _ ليكن بايد عميق تر به مسائل توجه نمود. بايد منشاء  گل آلود شدن اين آب، واكاوي شود و با مسائل اقتصادي كلان كشور بر اساس استراتژي علمي و عملياتي و بدور از سياستهاي آزمون و خطا  اتخاذ تصميم نمود. اما بنده بر عكس نظر آقاي ميركاظمي ، بر اين عقيده ام كه نرخ برابري واقعي و ذاتي ريال ايران در مقابل دلار  امريكا و ساير ارزها، كمتر از مقدار امروز مي باشد؛فارغ از اينكه دلار دو  و يا سه هزار تومان شود .در تبيين مطلب فوق همين مثال ساده بس كه ببينيم طي 10سال گذشته ، ايران چند درصد تورم داشته ؟ و تورم ساير كشورها مثل امريكا طي اين 10سال چقدر بوده؟ ! واكاوي اين مطلب همان موضوع فوق از زبان آقاي مير كاظمي است يعني بررسي تاثير ارزش دلار با ساير ارزها ونقش آن بر نرخ برابري واحد پول ايران؛ موضوع بر سر اختلاف تورم انباشته طي 10سال در اقتصاد ايران  با اقتصاد جهاني است. پس بررسي كنيد و مشاهده نماييد نرخ دلار از 10سال گذشته  تا همين سال گذشته (زماني كه هنوز قيمت ارزها نوسان نداشت و رشد صعودي نكرده بود) در بازار 1200 تومان بود ؛ چند درصد رشد داشته و سايركالاها اعم از سرمايه اي،واسطه اي و مصرفي طي اين سالهادر كشور چقدر  افزايش قيمت داشته است ؟!! بيان ساده اي از تورم انباشته و ارزش واقعي برابري ريال بفرض با دلار و ساير ارزها؛ اما با توجه به سخراني هاي برخي از فعالين اقتصادي كشور از جمله جناب آقاي  نهاونديان رئيس اتاق ايران در خصوص ضرورت بازنگري در نرخ ارز و زمزمزمه هاي از اين دست در بازار مطرح مي شد ، به مرور اين گمانه زني را تقويت مي كرد كه در آينده ، مسير صعودي دلار را با آهنگ كندي شاهد باشيم . سيري كه در آن دلار بعنوان ليدر ساير ارزها از تابستان 90 شروع به صعود كرد كه شرح تاريخچه فراز و فرودهاي آن را قاطبه مردم مي دانند و نهايتا در اوايل پاييز امسال منجر به اصطلاح ركورد زني دلار گرديد و اوج  آن هم به عدم تخصيص چند روزه  ارز از سوي بانك مركزي بر مي گردد . پرواضح است كه بايستي دولت از حمايت سوبسيدي به ارز دست بردارد و اقدامي كه امروز در تخصيص ارز در اتاق مبادلات افتاده مي بايست در اشكال ديگري به مقتضات زمان ،قبلا سياستگذاري مي شد و ثروت بيت المال با اختصاص ارز دولتي به واردات كالاهاي لوكس و غير ضروري به هدر نمي رفت . با واردات غير هدفمند از صدمه به توليد داخلي ممانعت به عمل مي آمد و از شائبه رانت و رانت خواري جلوگيري ميشد اما از هرجاي ضرر كه برگرديم منفعت است. بنده معتقدم بين حدود و محدوديت فرق است ؛ لذا در اين باب بايد موازين مشخص و در اجراء رعايت شود ليكن محدوديت بمعناي جلوگيري وعدم استفاده از فرصتهاي مشروع ، ره بجاي نمي برد .

گفتم ارز دولتي؛ اصلا اين چه واژه اي است ؟! ارز ارزان، امكان استفاده از رانت ، وارد شدن به حريم استفاده از ثروت ملي و بيت المال و... اينها واژه هايي است كه از كلمه موهوم ارز دولتي به نظرم ميرسد نگارنده معتقداست اكنون هم با شرايط موجود باز اين به اصطلاح سوبسيد داده مي شود اين مفهوم ارز دولتي است. ما بايد به سمت ارز شناور بريم بايد بااجراي هدفمندسازي يارانه ها و با بهرگيري از توكل ،علم و جسارت، فاز دوم را اجراء كنيم .‌‌‌‌‍[ابتدا به توكل اشاره نمودم چون عامل توكل زير بناي هدف گذاري و تصميم گيري است اساسا مي توان به اشكال مختلف به علم رسيد ليكن توكل كليد و رمز پايداري و رسيدن به سر منزل مقصود است كه فقط با استعانت از ذات مقدس باريتعالي محقق مي شود].درطي همين نوسانات ارز و اساسا نظام يارانه اي شاهد ثروتمندي عده اي و ورشكستگي عده ديگر هستيم و قشر حقوق بگير با قدرت خريدي كه هر روز كم مي شود نيز جاي خود را دارند  .

بگذريم.... حالا به لطف اين تحريمها،[كه امروز به حق، دارد ادامه دهنده خودكفايي و پيشرفت مي شود]، كمي ارزش ريال ايران شفاف شده و الان با سياستهاي انقباضي پولي ،مالي و ساير تدابير ،سعي در كنترل نرخ ارز دارند. ليكن فارغ از آن تدابير ،مي بايست با بهره گيري از يك هدف گذاري اساسي وبلند مدت بر مبناي تحولات اقتصادي و سياسي حال و آينده كشور ، استراتژي اصولي و جامعي تدوين نمود كه به بيان جناب آقاي محسن رضايي در سند چشم انداز راهبرد هاي آن مشخص شده ، بايد فاز 2 هدفمندي اجرا شود. 

آنچه واضح است سياستهاي محدويتي و بازدارنده مثل همين محدوديتي كه اخيرا در خصوص واردات با منشاء ارز آزاد در گمرك پيش آمد و مبتني بر همان آزمون و خطا بود و بلافاصله اصلاح شد ، جواب نخواهد داد همين اقدام باعث شد دلار به 2700تومان تنزل و سپس به 2900 صعود و همكنون كه اين مطلب نگاشته مي شودقيمت دلار در بازار آزاد 2840 تومان است.اين يعني چي؟!!بفرماييد جناب دلال از اين فرصتها استفاده كن!!!!!!!! و در آينده هم با اندك خبري و تصميمي، باز ممكن است شاهد سقوط ارزش پول ملي باشيم. امشب در خبر 20:30 مصاحبه جالبي با جناب آقاي غضنفري داشتند كه چرا بخشنامه مي شود و بلافاصله اصلاحيه ميدهيد .

 باز هم بگذريم بايد از شرايط شكننده خارج شويم و همه را هم به پاي تحريم ننويسيم كه نگارنده معتقد است تحريم نعمتي است در لباس نغمت.

 شايد تسريع در اجرا ي حذف چند صفر از پول ملي هم اثر بخش باشد... اما ...

نمي دانم واقعا ديگر چه بگويم اندر حكايت نرخ ارز ! . مطالبي كه در بالا درج شد صرفا يك تحليل از نوع درد دل بود اميدوارم تحليل من درست نباشد و در آينده با سياستهاي فعلي هم شاهد ثبات پول ملي باشيم. 

اللهم عجل لوليك الفرج


موضوعات مرتبط: داستان

تاريخ : یک شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

 

روزی ، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت. ...

او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترین ها هدیه میکرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد .
روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود میگفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام ."
بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه میشوی؟ " او جواب داد "به هیچ وجه !" و در حالی که چیز دیگری میگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟" او جواب داد " نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد ." قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد. بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت " من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می آیی؟ او گفت " متأ سفم! در این مورد نمیتوانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم ". جواب او همچون گلوله هایی از آتش پادشاه را ویران کرد. ناگهان صدایی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمی کند به کجا روی، با تو می آیم ." پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوءتغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم .
در حقیقت، همه ما در زندگی کاری خویش 4 همسر داریم . همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به این که تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده ایم و به او پرداخته ایم، هنگام ترک سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها می گذارد . همسر سوم ما، موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال می یابد . همسر دوم ما، همکاران هستند . فرقی نمی کند چقدر با هم بوده ایم، بیشترین کاری که می توانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند . همسر اول ما عملکرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشی از آن غفلت مینماییم. در صورتی که تنها کسی است که همه جا همراهمان است .
همین حالا احیاءش کنید، بهبودش ببخشید و مراقبش باشید.


موضوعات مرتبط: داستان

تاريخ : | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |
عجب صبری خدا دارد اگر من جای او بودم همان یک لحظه ی اوّل که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان جهان را با همه ی زیبایی و زشتی به روی یکدیگر، ویرانه می کردم عجب صبری خدا دارد اگر من جای او بودم که می دیدم یکی عریان و لرزان،دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم عجب صبری خدا دارد اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو آواره و دیوانه می کردم عجب صبری خدا داردعجب صبری خدا دارد چرا من جای او باشم همین بهتر که او جای خود بنشسته و تاب تماشای زشتکاریهای این مخلوق را دارد وگر نه من به جای او بودم یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم عجب صبری خدا دارد، عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا...............................................................

موضوعات مرتبط: داستانشخصی

تاريخ : | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

درس مدیریتی

  حکایت شتر و موش
 
 
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد.
 
شتر به دلیل طبع آرامی که دارد با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به

وی گوش زد کند.
 
این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند.
 
موش از حرکت بازایستاد و شتر از او پرسید که چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی.
 
موش گفت : این رودخانه خیلی عمیق است.
 
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: عمق این آب فقط تا زانوست.
 
موش گفت :میان زانوی من و تو فرق بسیار است.
 
شتر پاسخ داد : تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر.


موضوعات مرتبط: داستان

تاريخ : سه شنبه | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

 

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها  شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.

او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از:

 خانواده، سلامتی، دوستان و روح  خودتان 

 و توپ لاستیکی همان کارتان است.

كار را بر هیچ یك از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد.


موضوعات مرتبط: داستانآموزشی

تاريخ : | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

"کسی زیر پرچین اندوه

نفس های اسفند را می شمارد

کسی دست تنهایی اش را به دیوار رنگین ابهام می مالد

بهاری که درپشت درب زمستان نشسته

چگونه بهاریست؟"  آروین

آخرین روز اسفند 1385 است و دارد باران می آید. هوا بهاری نیست اما از جنب و جوشی که همه دارند می شود نزدیکی نوروز را حس کرد:

هر روزتان نوروز      نوروزتان پیروز

 

.

یک حکایت از ملا نصرالدین به مناسبت نوروز، البته نکته های مدیریتی هم داره:

 

ملا نصرالدين هميشه اشتباه مي‌كرد
 

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌کرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سکه به او نشان مي‌دادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. تا اينکه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده‌ام.
«اگر کاري که مي کني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالي ندارد که تو را احمق بدانند.»

منبع: كوئيلو، پائولو. 1383. پدران، فرزندان، نوه‌ها. ترجمه آرش حجازي. چاپ پنجم. تهران: كاروان.

برگرفته از:  www.saify-1.blogfa.com


موضوعات مرتبط: داستان

تاريخ : | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

نوشته : محمد رضا صبح خيز

 

چكيده :

در اين مقاله سعي مي شود مدلي براي كاربرد بهينه زمان ارائه گردد. زمان را به عنوان منبعي حياتي در نظر مي گيريم كه كمترين كنترل را بر آن داريم و در مقايسه با مثلا پول نقد و يا نيروي انساني قابليت از دست رفتن و تباهي با سرعت بيشتري را داشته ، نيازمند اعمال كنترل بيشتري از سوي ماست. همچنين اين نكته را يادآور مي شوم كه به مقوله مديريت زمان ، نه فقط در يك سازمان و يك هدف سازماني بلكه در راستاي رسيدن به يك هدف شخصي كه عموميت بيشتري دارد مي پردازم.

 

مقدمه :   

    اگر مديريت را مجموعه يي از وظايف برنامه ريزي ، سازماندهي ، هماهنگي ، كنترل و رهبري بر روي منابع مادي و انساني به منظور تحقق اهداف بينگاريم ، پس مي توان بر زمان هم به عنوان يك منبع ، مديريت كرد. مي توان با مديريت صحيح و با استفاده درست از زمان ، زودتر به اهداف دست يافت. اينكه ديگر با حسرت ، شاهد از دست دادن زمان نباشيم؛ به قول سهراب سپهري ، و بيا تا جايي / كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد /  و زمان روي كلوخي بنشيند با تو.

 

بيان مسئله:

    خيلــي از مردم نسبت به كارهاي روزانه خود بي تفاوت هستند. در حالي كه همگي كارهاي بسياري را در يك روز انجام مي دهيم، ولي معلوم نيست كارهايمان چقدر ارزش داشته و بر چه اساسي اولويت بندي شده اند و چقدر وقت بايد صرف آنها كنيم. در واقع كارهايمان در جهت رسيدن به يك هدف متعالي ، قابل دستيابي و قابل سنجش كه به آن متعهد باشيم برنامه ريزي نشده است. مثلاً هدف ما كسب نمره هايي بالاتر از 1۸ در دانشگاه است اما گاه چند ساعت وقت صرف تماشاي تلويزيون مي كنيم ، يا صرف خواندن روزنامه يا صحبت كردن با دوستان درباره سياست و فوتبال و غيره كه هيچ ارتباطي با اين هدف ما ندارد. نكته اينجاست كه ما داراي اهداف متعددي هستيم و براي اختصاص زمان به اين اهداف متعدد ، بايد آنها را اولويت بندي كرده ، وزن هر يك را مشخص كنيم. و همچنين به اين اولويت بندي اهداف پايبند و متعهد بمانيم. خواندن روزنامه و سپري كردن وقت با دوستان و تماشاي تلويزيون هم مي تواند در راستاي رسيدن به اهدافي مانند برآورده كردن نيازهاي اجتماعي و آگاهي از مسائل سياسي و اقتصادي پيرامون و غيره باشد. به عبارتي ما بايد توانايي حل مسئله تعارض ميان هدف هايمان را داشته باشيم. اما نكته اينجاست كه توانايي در تعيين اهداف و تعهد به آنها نيازمند مديريت شخصي است. اگر مديريت شخصي Self Management)) را مديريت بر  احساسات ، آرزوها ، نيازها ، انگيزه ها و توانايي ها و كمبود هاي خود براي رسيدن به اهداف در نظر بگيريم ، مي بينيم كه براي مديريت زمان ، نيازمند مديريت شخصي هستيم. در واقع مديريت زمان رابطه ي نزديكي با مديريت شخصي دارد . به راستي چگونه زمان در اختيار خود را اداره كنيم؟

 

پيشنهاد:

براي مديريت زمان مدل زير پيشنهاد مي شود:

1- تعيين اهداف

2- اولويت بندي اهداف

3- شناسايي اوقات صرف شده در طي شبانه روز

4- شناسايي زمان در اختيار

4- شناسايي عوامل مؤثر بر اتلاف وقت

5- حذف اوقات صرف شده به كارهاي غير مفيد

6- اختصاص اوقات در اختيار به فعاليت هاي مرتبط با هدف اولويت بندي شده

7- ايجاد تعهد و اجراي هدف

 

براي نمونه يك دانشجو كه شاغل هم هست بر اساس مدل فوق  اينگونه عمل مي كند:

 

 الف-تعيين اهداف:

او 3 هدف كلي براي خود در نظر مي گيرد

1-موفقيت در محيط كار 2- كسب نمرات خوب در دانشگاه 3- برآورده شدن نيازهاي اجتمايي

 

ب- اولويت بندي اهداف :

او اولويت اصلي را در يك سال آتي به كسب نمرات خوب در دانشگاه مي دهد . مثلا نمره هايي بالاتر از 18

 

پ-شناسايي اوقات صرف شده در طي روز:

 شناخت صحيح و به موقع عواملي كه وقت ما را هــدر مي دهند، خيلي مهم است زيرا بدين ترتيب راه درمان بيماري اتلاف وقت را تشخيص مي دهيم.. بد نيست اين سوال را مطرح كنيم كه وقت ما در شبانه روز صرف چه كارهايي مي شود؟

1-كار اداري 8 ساعت

2-غذا خوردن 45 دقيقه

3-خواب شبانه 6.30 ساعت

4-خواب عصر 1 ساعت

5-خواندن روزنامه 1 ساعت

6-تلويزيون2 ساعت

7-مطالعه 3 ساعت

8-و كارهاي ضروري  ديگر

 

ت- شناسايي زمان در اختيار :

او اوقات پس از كار اداري را به عنوان وقت مفيد و زمان در اختيار ، براي رسيدن به هدف اصلي خود يعني كسب نمرات بالاتر از 18 در دانشگاه در نظر مي گيرد.

 

ث-  شناسايي عوامل موثر در اتلاف وقت:

او عوامل موثر در اتلاف وقت خود  را به قرار زير برمي شمرد:

     1- خواندن روزنامه

     2- تماشاي تلويزيون

     3-  خواب عصر

 

ج-- حذف اوقات صرف شده به كارهاي غير مفيد

او در مي يابد كه كمبود وقت او به دلايل فوق است و مي تواند با حذف اين كارها و يا كاهش زمان صرف شده بر آنها ، فرصت بيشتري را براي مطالعه داشته باشد.در مجموع او مي تواند با حذف اين كارها 4 ساعت در وقت صرفه جويي كند.

 

چ- اختصاص اوقات در اختيار به فعاليت هاي مرتبط با اهداف اولويت بندي شده

اين اوقات به دست آمده به فعاليت هاي مرتبط با هدف اصلي يعني مطالعه درسي يا بر حسب اولويت ميان بقيه هدف ها اختصاص مي يابد.

 

ح-ايجاد تعهد و اجراي هدف

در اينجا و براي ايجاد تعهد در خود نيازمند مديريت شخصي هستيم.

 

نتيجه گيري :

اين نكته قابل ذكر است كه تنظيم وقت بر اساس مدل فوق تنها بخشي از مديريت زمان است و براي اجراي آن و رسيدن به هدف ، ما بايد نيازها ، احساسات ، آرزوها و تواناييها و كمبودهايمان را اداره كنيم ودر واقع بر شخص خود مديريت كنيم.برنامه ريزي

زمان در اختيار يك بعد قضيه است و بعد ديگر تعهد و پايبندي به اين برنامه است. حتي اگر بر اساس مدل فوق ، بهترين برنامه ريزي را هم انجام دهيم بدون تعهد به اين برنامه موفق نخواهيم بود. استفاده آزمايشي اين مدل حتا براي يك بار ، حداقل براي شناسايي زمان صرف شده به ما كمك مي كند و مانند يك آينه اوقات صرف شده ما را به ما نشان خواهد داد.  

 

پايان                    5/3/86

منابع استفاده شده : محفوظ


موضوعات مرتبط: داستانآموزشی

تاريخ : | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

روزي مرد كوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته بود و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود. روي تابلو خوانده مي‌شد: "من كور هستم لطفا كمك كنيد."

 

روزنامه‌نگار خلاقي از كنار او مي‌گذشت. نگاهي به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را كنار پاي او گذاشت و آنجا را ترك كرد.

عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت. از او پرسيد كه بر روي تابلو چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: "چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم" و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.

مرد كور هيچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي خوانده مي‌شد: "امروز بهار است، ولي من نمي‌توانم آن را ببينم."

شرح حكايت

وقتي كارتان را نمي‌توانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممكن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي كوچكترين اعمالتان از دل، فكر، هوش و روحتان مايه بگذاريد.

منبع:http://149949.blogfa.com/


موضوعات مرتبط: مدیریتیداستان

تاريخ : | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

 

"جين بلانكو" در كتاب "پرواز بوفالوها" ويژگيهاي اجتماع بوفالوها و غازها را به اين شكل توصيف مي‌كند:

 

ويژگي بوفالوها:

  • آنها به يك رهبر پايبند هستند و همه از او تبعيت مي‌كنند.
  • آنها درست همان كاري را مي‌كنند كه به آنها دستور داده شده است.
  • آنها هرگز تصميم نمي‌گيرند و تا دستور نرسد، هيچ كاري نمي‌كنند و هيچ كجا نمي‌روند.
  • هيچ كس جاي ديگري را پر نمي‌كند و جلو نمي‌افتد و مسؤوليت نمي‌پذيرد.

 

ويژگي غازها:

  • هر غاز مسير پرواز دسته جمعي گروه را مي‌داند.
  • رهبري و جلودار بودن نوبتي است.
  • هر غاز، زمان در نوك پرواز قرار گرفتن و هدايت گروه را خود انتخاب مي‌كند.
  • همه غازها تمايل به پذيريش مسؤوليت جلودار بودن را دارند.
  • غازها در طول پرواز مراقب يكديگر هستند.
  • بررسي ثابت كرده كه غازها در پرواز گروهي، 70 درصد بيشتر از مسافتي را كه انفرادي مي‌توانند طي كنند، مي‌پيمايند.

 

بلانكو مي‌گويد وقتي از مطالعه نظام هماهنگ و زندگي گروهي غازها آگاه شدم، به داخل شركت خود برگشتم و به همه همكارانم دستور پرواز دادم و از آنها خواستم از امروز غازهايي باشند كه هم خود از پروازشان لذت ببرند و هم من سازمان كمال يافته‌تري را اداره كنم. آري من به آنها اختيار و آزادي پرواز دادم و گفتم بوفالوهاي من پرواز كنيد. غافل از اينكه بوفالوها نمي‌توانند پرواز كنند. به خود گفتم بلانکو سازمان تو، يك سازمان بوفالويي است. مگر خود تو اين طور نخواستي كه همكاراني مطيع و بي چون و چرا داشته باشي؟ پس اگر غير از اين مي‌خواهي، خود تو اول بايد تغيير كني و در اينجا بود كه دريافتم ديدگاه من مدير هم بايد تغيير كند. من بايد بوفالوها را تبديل به غاز كنم، طبيعت آنها را تغيير بدهم، با آموزش، پرورش، رشد، ايجاد انگيزش، روحيه، اختيار، مسؤوليت،‌ اعتماد، صداقت و ...


موضوعات مرتبط: مدیریتیداستان

تاريخ : | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |

 

 

ميگويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام ميدادند.
پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!
کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد ! کارگر بياوريد ! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششششااااررر...!!!
و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!!
مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...
کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند ؟!
معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم...
اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم !

 


موضوعات مرتبط: مدیریتیداستان

تاريخ : | | نویسنده : محمد کمالی دولت ابادی |